بهارکودکی | ||
|
يك روز دختركوچولويي به مدرسه رفت. او روز اولش بود كه به مدرسه مي رفت. او خجالت مي كشيد كه اسمشرابگويد. مادرش هم پشت در كلاس ايستاده بود. او فكر كرد كه مادرش نيست وگريه كرد.او حتا نمي توانست نقاشي كند فقد گريه ميكرد. چند روز گذشت دختر كوچولو ديگر گريه نميكردوخيلي خوش حال بود
نظرات شما عزیزان: نگين
![]() ساعت20:31---15 بهمن 1391
واي چه قدر قشنگ بود
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() خاله عاطفه
![]() ساعت9:46---24 مهر 1391
ريحانه جون ياد بچگي خودم افتادم كه اولين بار رفتم مهدكودك منم خيلي دلم برا مامانم تنگ شده بود
يادش بخير |
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |